«گفت آن شاه شهیدان که بلا شد سویم با همین قافلهام راه فنا میپویم
دست همت ز سراب دو جهان میشویم شور یعقوبکنان یوسف خود میجویم
که کمان شد ز غمش قامت چون شمشادم
گفت هر چند عطش کنده بن و بنیادم زیر شمشیرم و در دام بلا افتادم
هدف تیرم و چون فاخته پر بگشادم فاش میگویم و از گفته خود دلشادم:
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
من به میدان بلا روز ازل بودم طاق کشته یارم و با هستی او بسته وثاق
من دل رفته کجایم و کجا دشت عراق! طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
لوحه سینه من گر شکند سُم ستور ور سرم سیر کند شهر به شهر از ره دور
باک نبود که مرا نیست به جز شوق حضور سایه طوبی و قلمان و قصور و قد حور
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
تا در این بزم بتابید مه طلعت یار من خورم خون دل و یار کند تیر نثار
پرده بدریده و سرگرم به دیدار نگار نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم
تشنه وصل ویام آتش دل کارم ساخت شربت مرگ همی خواهم و جانم بگداخت
از چه از کوی توام دست قضا دور انداخت کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟»
نظرات شما عزیزان: