۱- مجتبی نواب صفوی
سید مجتبی نواب صفوی در سال ۱۳۰۳ در محله خانی آباد تهران متولد شد.در اواخر سال ۱۳۲۰ پس از طی تعلیمات ابتدایی و متوسطه وارد نجف اشرف شد. سید مجتبی از طرف مادر منتسب به سادات در چه اصفهان و از طرف پدر میرلوحی است و عنوان نواب صفوی را از خاندان مادر به ارث برده است.وقتی ایشان در ۱۵ سالگی به نجف اشرف رفت و به تحصیل پرداخت، همزمان در سه حوزه مختلف درس میخواند. اساتید ایشان، آقای ابوالحسن اصفهانی، آیت الله امینی (صاحب الغذیر) و آیت الله مدنی بودند.او با مرحوم علامه جعفری همدرس بود.نواب صفوی در اواخر سال ۱۳۲۳ پس از حدود ۴ سال تحصیل در نجف اشرف و همزمان با تحولات سیاسی در ایران با عزمی راسخ و آماده برای مبارزه با طاغوت وارد تهران میشود.
۲- دایه سه روزه
مادر شهید نقل میکند: مدتی از تولد مجتبی گذشته بود.به علت اینکه شیر من کم بود به ناچار بچه را به دایه سپردم.بعد از چند روز دایه با ناراحتی آمد و بچه را به من داد و گفت:من از پس این کار بر نمی آیم پس از اصرار فراوان، دایه علت آن را برای عمه مجتبی اینچنین توضیح می دهد: شب اولی، بچه بیقراری می کرد یواش به پشت او زدم که خوابش برد. آن شب خواب دیدم، هود جی از آسمان آمد و چند خانم عرب کنار گهواره بچه رفتند و به من گفتند:» برو بچه ما را پس بده .» وقتی بیدار شدم آن خواب را حساب نکردم. شب بعد دوباره مثل همین خواب را دیدم. باز هم از آن خواب گذشتم .سومین شب اوایل غروب بود. ناگهان دید مهمان هود جی که در خواب دیده بودم به همراه چند خانم پایین آمدند. سراغ بچه رفتند او را تکان دادند و روی سینه من گذاشتند و گفتند.» گفتیم که برو بچه ما را پس بده.» من بیهوش افتادم. بعد از مدتی که همسرم مرا به هوش آورده بود، دیدم من لیاقت این بچه را ندارم. او را بر گردانم.
۳- ملاقات با شاه
وقتی نواب وارد محل استقرار شاه می شود، محمود جم به او می گوید تعظیم کنید که نواب به او می گوید: «خفه شو» شاه می پرسد :»شما چه درسی میخوانید؟ نواب :» درس هستی ، سیاه مشق زندگی شاه :»ما از فعالیتهای شما در نجف با خبریم .» نواب .» برای مسلمان تکلیف شرعی او مطرح است وکربلا و نجف و تهران فرقی نمی کند .»شاه .» ما حاضریم هزینه ادامه تحصیل شما را بپردازیم.» نواب.» مردم مسلمان ما آنقدر غیرت دارند که خرج تحصیل یک سرباز امام زمان را بدهند.» در آن ایام مدیر مسؤل روز نامه « مرد امروز در خود آورده بود که من مسلمانم و فلانم ولی به آقای بروجردی می گویم که حجاب در اسلام نیست و از این حرفها شهید نواب در مورد این مسله با دست محکم به میز می کوبد و می گوید: « چرا در این ملاقات شاه به محمود جم می گوید .» نه به آخوند دیروزی، نه به سید امروزی آن آخوند مال عهد دقیانوسُ بود و این سید مثل یک افسر که با زیر دستش حرف می زند با من صحبت می کرد و اصلا انگار نه انگار شاهی وجود دارد. این چه کسی بود که اینجا فرستاده بودی؟
۴- پیشنهاد تولیت آستان رضوی
بعد از به قدرت رسیدن محمدرضا پهلوی در سال ۱۳۳۲، او پیشنهاد نایب تولیت آستان قدس رضوی با اختیارات کامل از طرف شاه برای خرج در مصارف شریعه را به نواب نمود.نواب با شنیدن این پیشنهاد به دکتر سیدحسن امامی (امام جمعه شاه) میگوید: « اینکه به شما میگویم مکلف هستید عینا به این توله سگ پهلوی برسانید. به اوبگویید تو میخواهی مرا با دادن پست و مقام و پول فریب بدهی و خودت آزادانه هر کاری که میخواهی با دین خدا و مملکت اسلامی انجام دهی؟ این محال است و من یا تو را میکشم و به جهنم میفرستمت و خودم به بهشت میروم و یا تو مرا میکشی و با این جنایت، باز هم به جهنم رفته و من به بهشت میروم و در آغوش اجدادم قرار میگیرم در هر حال تا زندهام امکان ندارد ساکت باشم.
۵- زندانی بدهکار
همراه با شهید نواب و برادر ایشان به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم پس از زیارت در صحن نشسته بودیم که صدای گریه سوزناک زنی توجه ما را به خود جلب کرد.نواب به برادرش گفت: هادی برو ببین این زن چرا اینقدر گریه میکند. هادی با خجالت رفت و از او پرسید. زن گفت: شوهر من قرضی داشت و نتوانسته این قرضش را بدهد، حالا او را به زندان انداختهاند.شهید نواب آدرس طلبکار را گرفت و بلافاصله هادی را به دنبال او فرستاد. او یکی از تجار بود. پس از آمدن تاجر، نواب با لحنی تند به او گفت: از خدا خجالت نمیکشی که یک برادر مسلمانت را که استطاعت مالی نداشته، گرفتار کردی و او را به زندان انداختی؟ آن تاجر گفت: چشم آقا! رضایت میدهم. فردای آن روز آن زندانی بدهکار از زندان آزاد شد. نقل از همسر شهید
۶- مومن و شمع
یکبار وقتی شهید نواب مشغول سخنرانی بود ناگهان درخواست شمع نمود. پس از آوردن شمع، نواب شمع را روشن کرده و گفتند که در اتاق را کمی باز کنند. شعله شمع بر اثر وزش بادی که از بیرون آمد، کمی خم شد. ایشان گفتند: « مومن همانند این شمع است و معصیت و گناه حتی اگر به اندازه وزش نسیمی باشد، مومن را به طرف ر است و چپ منحرف میکند و از صراط الهی دور میکند.
۷- جنازه رضاخان
وقتی رضاخان مرد، میخواستند جنازه او را به نجف آورده و در آنجا دفن کنند. آنها حتی پنهانی از بعضی اشخاص بیخبر و بیتفاوت امضا هم در این مورد گرفته بودند که ما حاضریم جنازه پادشاه کشور شیعه را در نجف دفن کنند.وقتی شهید نواب از این موضوع اطلاع پیدا کرد سراغ پسر محسن ثلاثی از تجار نجف رفت و نوشته را که نزد او بود در ر وز روشن گرفته و در میان جمعی که در اثر سر و صدای او جمع شده بودند، پاره کرد و قضیه در همین جا فیصله پیدا کرد که اگر اقدام نواب نبود جنازه رضاخان در نجف دفن میشد و دولت پادشاهی عراق هم که مانند ایران وابسته به انگلستان بود، نمیگذاشت صدای کسی به مخالفت بلند شود و مردم وقتی باخبر میشدند که کار از کار گذشته بود.
۸- مرد میدان
یک روز در کوچه ایستاده بودم که یکی از منبریهای معروف آن زمان آمد و از من سراغ خانه نواب صفوی را گرفت. بردمش پیش آقا! آقا مرا فرستاد نان و پنیری تهیه کردم و صبحانهای جلوی مهمان آقا گذاشتم. آن روحانی خطاب به شهید نواب گفت: حیف این همه استعداد شما نیست شما اگر چند سال در حوزه باشید، میتوانید از مراجع باشید. خلاصه کلی از اقا تعریف کرد بعد انتقاداتی هم به عملکرد ایشان نمود. صحبتش که تمام شد نواب فرمود: « همه اینهایی که گفتی درست ولی اینقدر خوش استعدادها و نویسندگان بزرگ آمدهاند و دهها جلد کتاب نوشتهاند که تمامی آنها در کتابخانهها نبار شده است. اینها یک مجری نمیخواهد که مطالبشان را به صحنه عمل بیاورند.
نقل از ابوالقاسم دولابی
۹- عزاداری امام حسین (ع)
شهید نواب در عزاداری امام حسین (ع) و در هنگام خواندن دعا عجیب گریه میکرد. تعلق فوقالعادهای هم به عزاداری سیدالشهدا (ع) داشت. در زمان مصدق وقتی برای ایشان قر ار تعقیب صادر شد، ایام محرم بود.در اوج بگیر و ببند برای دستگیری ایشان، به همراه او به جایی میرفتیم که ناگهان دیدیم آقا نیست. از آن طرف متوجه شدیم دسته عزاداری و سینه زنی شور خاصی پیدا کرده، نگاه کردیم دیدیم شهید نواب رفته وسط سینهزنها و شور گرفته و سینه میزند. ما با اضطراب مراقب ایشان بودیم که مبادا گرفتار مامورین دولتی شویم. شهید نواب یک پیاهن مشکی از کسی گرفته بود و وسط دسته با شور و هیجان سینه میزد.
نقل از ابوالقاسم دولابی
۱۰- تراشیدن ریش
یکبار شهید نواب در خیابان آقایی را دید که صورتش را تراشیده بود. او با رویی گشاده آن مرد را بغل کرد و بعد از سلام و علیک گرم با صمیمیت گفت: « برادر! چرا ما نباید مثل پیامبر باشیم، چرا ما نباید شکل مسلمانان باشیم؟ محاسن متعلق به پیامبر و علی ابن ابیطالب است، متعلق به امام حسین است» خلاصه آنقدر با او صحبت کرد که طرف از روز بعد محاسن گذاشت دفعه بعد که شهید نواب او را با محاسن دید، با همان رفتار دوستانه قبلی به او گفت: « به به ! واقعا انسان وقتی شما را میبیند لذت میبرد. چقدر به زیبایی شما افزوده شده است حالا شما شیعه ائمه اظهار و اولیای خدا شدهاید چر شما باید شکل چرچیل و استالین باشید؟
۱۱- جواب نامه رزمآرا
زمانی که سر لشکر رزم آرا با مخالفتهای فدائیان اسلام روبرو شد، یکی از وکلای دادگستری را نزد عبدالحسین واحدی فرستاد و از ایشان خواست تا به نواب پیغام دهد: « آقای رزم آرا حاضر است تمام پر وندههای موجود شما در دادگستری و شهربانی را از بین ببرد و هرگونه مطلبی باشد اجرا کند به شرط اینکه شما دستور بدهید فدائیان اسلام با حکومت ایشان مبارزه نکنند». که نواب پاسخ میدهد: « پروندههایی که ذکر کردید از نظر من ارزشی ندارد. من از بابت آنها کوچکترین ترسی ندارم ولی پرونده هیات حاکمه روز به روز نزد ما کاملتر میشود و روزی که دادگاه شرع حکم آن را صادر کند، اجرایش خواهم کرد. شما کوچکتر از آن هستید که مرا تبرئه کنید بلکه باید تلاش کنید که پیش ما تبرئه شوید». لازم به ذکر است رزم آرا را بعدا بوسیله اعدام انقلابی فدائیان اسلام به درک واصل شد.
۱۲- نهیب به یاسر عرفات
اسدالله صفا نقل میکند: در یکی از سفرهایی که به کشورهای عربی داشتیم به دیدن یاسر عرفات رفتیم مرحوم خلخالی در معرفی من گفت: ایشان از یاران شهید نواب صفوی هستند. عرفات به محض شنیدن نام نواب دو زانو نشیت و با دست سه بار روی زانوهایش زد و گفت: « نواب، نواب، نواب» او وقتی تعجب ما را دید گفت: آن سالی که شهید نواب برای سخنرانی به دانشگاه الازهرا مصر آمده بود، بنده در آن دانشگاه درس میخواندم. ایشان یک ساعت و نیم با شور و حرارت سخنرانی کرد بعد از سخنرانی من با زحمت نزدیک او شدم.
او دست مرا گرفت و مرا سوار ماشین حامل خود کرد بعد از اینکه اسم و رسمم را پرسید، گفت: برای چه به اینجا آمدهای؟ گفتم: آمدم درس بخوانم. به محض گفتن این جمله شهید نواب با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: اسرائیلیها دارند ناموس شما را به خطر میاندازند آنوقت تو آمدهای اینجا درس بخوانی برو با هموطنهایت آنها را از فلسطین بیرون کن و با آنها جهاد کن.
۱۳- شهادت
سرانجام نواب صفوی به همراه خلیل طهماسبی، سید محمد واحدی و مظفر ذوالقدر پس از سالها مبارزه فعال و پویا در سحرگاه ۲۷ دیماه ۱۳۳۴ به دست مامورین سفاک پهلوی به شهادت رسیدند.از حالات لحظات آخر آنها نقل میکنند که شهید نواب میگفت: « خلیلم، مظفرم، محمدم عجله کنید، غسل شهادت کنید، جدهام زهرا (س) منتظر ماست». لازم به ذکر است شب شهادت نواب و یارانش مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) بود. آنها را پس از شهادت در مسگرآباد تهران دفن کنند که پس از جند سال تعدادی از دوستان نواب، شبانه و مخفیانه جنازه آنها را از آن محل که کمکم به پارک تبدیل شده بود از قبر خارج کرده و پس از چند روز در قم به خاک میسپارند. از شهید نواب صفوی سه فرزند دختر به نامهای فاطمه، زهرا و صدیقه به یادگار مانده است.
۱۴- قسمتی از وصیتامه
بسم الله الرحمن الرحیم
… آه برادران، من دیدم و دیده هر عاقلی میبیند که محبت خدا از هر محبتی شیرینتر و اطاعت فرمانش از اطاعت شیطان و شهوت نفس، گرامیتر و پرهیز از عذاب آینده جاویدی که انبیا برای بدکاران وعده کردهاند از پرهیز از معصیتهای زودگذر دنیا عاقلانهتر و امید به رحمت و نعمت لذت حتمی و بیآرام بهشت از امید به لذت فانی و خیالی و احتمالی دنیا پابرجاتر و استوارتر میباشد…. فراموش نکنید که راه راست از هر کجا کج شد بیراهه و به سوی هلاک است وپس از پیغمبر راه از خانه اوصیا او(علی و یازده فرزند عزیزش تا امام زمان – عج-) بوده که زنده و غایب است و خدا زمین را بوسیله او پر از عدل و داد میکند. انشاالله.به یاری خداوند توانا
تهران برادر شما سید مجتبی نواب صفوی
برچسب مطلب
14 نکته درباره شهید نواب صفوی, زيارت حضرت عبدالعظيم (ع), شهید نواب صفوی
نظرات شما عزیزان: