روی نیمکتی چوبی
روبروی یک آبنمای سنگی :
پیرمرد از دخترک پرسید : غمگینی؟!!
- نه ...
- مطمئنی؟! ......
- نه ...
- چرا گریه می کنی؟ !
- دوستام منو دوست ندارن ...
- چرا؟
-چون قشنگ نیستم ...
- قبلاً اینو بهت گفتن؟
- نه ...
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم ...
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره ...
- دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد ...
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکاشو پاک کرد کیفش رو باز کرد،
عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت ...
بعضی وقتا یه خرده سعی کنیم: چیزی رو ببینیم که اطرافیان میخوان ...
چیزی رو بشنویم که اطرافیان میخوان ...
چیزی رو بگیم که اطرفیان میخوان ....
ماها نمی دونیم که شاد کردن دل مومن یا اصلا یه انسان چقدر پیش خدای عزیزمون دوست داشتنیه !
نظرات شما عزیزان: