داستان ذیل برگرفته از پایگاه حضرت استاد شیخ حسین انصاریان گرفته شده است:
از كتاب یك استاد دانشگاه این قصه را براى شما مىگویم. در دانشگاه بغداد استادى باسواد و شیعه به نام «أحمد أمین» مشغول تدریس بود، خیلى هم مورد علاقه دانشجوها و اساتید بود، آدم وزین و باوقارى بود، ایشان یك كتاب سه جلدى به زبان عربى به نام «التكامل فى الاسلام» نوشتند.
به قدرى زیبا در این كتاب فرهنگ خدا را مورد تحلیل قرار داده است كه هر بىدینى این كتاب را بخواند، یا متدین مىشود یا عاشق اسلام مىشود و متوجه مىشود كه این فرهنگ، در همه برنامهها، ساختمان عجیبى دارد.
ایشان مىفرماید: دو نفر قرار مىگذارند با هم از دورترین نقطه با پاى پیاده به كربلا براى زیارت حضرت ابى عبدالله الحسین علیه السلام بیایند، و در روز اربعین كربلا باشند.
انسان در مسیر كربلا، توسل و تمسك خاصى دارد، در یك كویر بىنشان كه درخت و دهى پیدا نبود، راه را گم مىكنند.
هوا هم در نهایت گرمى بود، یكى از آنها، از شدت تشنگى به حالت ضعف مىافتد دیگرى كه قوىتر بوده، این تشنه را به دوش مىگیرد، راه را ادامه مىدهد، بلكه شاید به آبادى برسند، خسته مىشود، خودش هم از تشنگى ضعف مىكند، رفیقش را مىخواباند و مىمیرد، آبى براى غسل و كفن رفیق خود نداشت، بر او نماز مىخواند و همانجا با آن چوبدستى یا با وسیلهاى كه داشته، قبرى مىكند و رفیقش را در كویر دفن مىكند.
بالاخره به یك آبادى كوچكى مىرسد و آنجا آب و نان به او مىدهند، جاده را هم نشان مىدهند كه با این كاروان به مسیر اصلى كربلا برسد، تا اینكه به زیارت أبى عبدالله مىرود و براى دوستش هم زیارت مىكند و بعد هم بر مىگردد.
شب جمعهاى را كه در شهر خود، حضرت امام حسین علیه السلام را زیارت مىكند و گریه مىكند، بسیار به یاد دوست خود بود، استاد احمد امین مىگوید:
در عالم رؤیا دوستش را در باغى مىبیند ولى با رنگ زرد و حال زار، به او مىگوید: این باغ چیست؟ مىگوید: همان طورى كه پیغمبر گفته «روضة من ریاض الجنة» جایى از جاهاى بهشت است كه مرا آوردند. به او مىگوید: در بهشت كه انسان رنگ زرد و بدن لاغر و پژمرده ندارد.
مىگوید: درست مىگویى، ولى هر بیست و چهار ساعت یك حیوان كوچكى مىآید و نوك انگشت پاى مرا مىگزد، دردش را باید تا یك شبانه روز تحمل كنم، باید بسوزم تا دوباره مرا نیش بزند.
از او سؤال مىكند چرا؟ مىگوید براى اینكه من روزى خانه یك نفر میهمان بودم، میوه برایم آورد، یك چاقو كنار آن میوه گذاشت كه من آن میوه را با آن چاقو پوست بكنم، ساخت این چاقو خیلى زیبا بود، به نظرم جالب آمد، چاقو را در جیبم گذاشتم و بردم، الان هم این چاقو در شكاف خانه، طبقه دوم، زیر فلان جنس است و صاحبش هم زنده است، تو را به جان سیدالشهداء برو این چاقو را بگیر و به صاحبش برگردان، اینجا به من گفتند: تا مال به صاحبش بر نگردد، این نیش زدن تا قیامت ادامه دارد.
تخلف در حقوق مردم، گناه سنگینى است. تبعاتش تا قیامت مىماند، حالا وارث گاهى نمىداند كه انسان در عمرش چه كرده كه بیاید آدم را نجات بدهد.
گفت: بیدار شدم و به خانهاش رفتم و در را زدم و آدرس چاقو را دادم، رفتند چاقو را آوردند و من به صاحبش برگرداندم، در فكرش بودم، شب جمعه بعد هم بعد از زیارت أبى عبدالله الحسین او را در خواب دیدم و مرا دعا كرد و گفت: تمام شد، از آن لحظهاى كه چاقو به صاحبش برگشت دیگر كارى به كار من ندارند. این «الاستعداد بالموت» است.
امام على علیه السلام مىفرمود: «كفى بالموت واعظاً»: برای موعظه مرگ کافی است . پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله همواره مردم را به تشییع جنازه و رفتن به قبرستان تشویق مىكردند.
نظرات شما عزیزان: